مغازه ای قدیمی و تاریخی در لاله زار که تختی از آن خرید می کرد
به گزارش مجله بیزبینگ، ایسنا/ این خبر پیرامون مغازه ای قدیمی و تاریخی در لاله زار که تختی از آن خرید می کرد، برای شما نوشته شده است.
خدا بیامرز تختی می اومد پارچه های کت شلوارشو از اینجا می خرید و می برد کوچه روبرویی می داد خیاطی جوان تا براش بدوزه. بعدها اون خیاطی رفت خیابون ایرانشهر و دیگه خیلی وقته که ازش خبر ندارم. آقا تختی بیشتر پارچه فاستونی می خرید. اون زمان پارچه های فاستونی انگلیسی، سالار بود. خدا صد هزار بار تختی رو بیامرزه؛ اون قهرمان ملی ماست.
هنوز هم نشانه هایی از سالهای دور خیابان لاله زار پیدا می گردد. بجز بقایای ساختمان های نم گرفته و خاک خورده تئاتر و سینما، تک و توک مغازه هایی هستند که از 50 سال پیش دست نخوره مانده اند و همچنان کلاه و لباس می فروشند؛ با همان دکورهای قدیمی و تابلوهای آفتاب سوخته مثل مغازه ای که پارچه های کت و شلوار می فروشد و دنیا پهلوان تختی هم یکی از مشتری هایش بوده است.
بعد از برگشتن ناصرالدین شاه از سفر فرنگ، باغ لاله زار 90 هزار تومان فروخته می گردد تا خیابانی شبیه شانزلیزه در ایران ساخته گردد. خیلی از اولین شغل ها مثل نخستین گل فروشی در لاله زار افتتاح می گردد. حتی در منابع آمد لاله زار نخستین خیابانی بوده که اولین چراغ گاز تهران در آن روشن می گردد. رونق خیابان لاله زار در دوره مشروطیت به اوج خود می رسد. این خیابان تا آخر دوران قاجار به علت داشتن ترکیبی از تئاترها و رستوران ها یکی از مهمترین گردشگاه های تهران بوده است.
با کودتای 28 مرداد، کم کم بسیاری از تئاترها، رستوران ها، تجارتخانه ها، پیاله فروشی ها، خیاط خانه ها، سینماها و فروشگاه های مشهور ایران در این خیابان جا خوش کردند. اما حالا خیابان لاله زار بورس الکتریکی هاست. پیاده روهایش شلوغ و پر از باربرهایی با چرخ دستی یا سیم های درهم پیچیده شده و کنار خیابان هم پارکینگ موتورسوارهایی است که در مغازه ها کار می نمایند.
پارچه های کت و شلوار پشت ویترین مغازه پهن شده اند و آرایش خاصی به آن داده اند. فضای داخل مغازه و ویترین با یک پرده توری جدا شد. داخل مغازه با موزاییک های همان سالها فرش شده است و همه وسایل آن گویای دهه 40 است؛ یخچال آزمایش که همچنان موتورش می چرخد، کاناپه سبز رنگ و رو رفته ای که معین است سالها خاک لباس مشتری ها را خورده و کت مخمل فراکی که به چوب رختی آویزان است. هیچ چیز مغازه دست نخورده است؛ 50 سالی می گردد.
آقا اسکندر، صاحب مغازه کارش را از 18 سالگی آغاز کرد. دفتر و کتابش را زیر بغلش جا می داده و بین مغازه و دانشگاه در حال رفت و آمد بود. وقتی نوجوان بوده با سرمایه ای که پدرش داده این پارچه فروشی را راه انداخته و پول درمی آورد. حالا 67 سالی دارد اما دیگر جانی برایش باقی نمانده که بخواهد مغازه اش را تغییر دهد. هر روز چند ساعتی ته مغازه و پشت میزش جا خوش می نماید و کارهایش را انجام می دهد. گوش هایش سنگین شده و باید برخی چیزها را برایش چند بار تکرار کرد.
اینجا شبای عید برو بیایی داشت. نوروز که جای خودشو داشت، عیدهای غدیر و قربان که می شد سه تا فروشنده تو مغازه پارچه ها رو برای مشتریا پهن و جمع می کردن. اونقدر پارچه روی میز می ریختن که دیگه نمیشد مشتریو ببینی. خوب پول درمی آوردم. مردم هم قدرت اقتصادی داشتن و می اومدن خرید می کردن. مثل حالا نبود. کی دیگه حاضره تو این زمونه داماد بشه که بیاد از ما پارچه کت و شلواریشو بخره؟ اصلا جوون امروزی چطوری می تونه زن بگیره؟ اینجا 50 ساله که دست نخورده. اصلا حوصله ندارم مدلشو عوض کنم. خب بدم نیست. اینجا مثل دفتر کارم می مونه. عصرها ساعت 5 میام و شبا ساعت 7 میرم خونه. از مشتریای قدیم هم هنوز برخیا میان پارچه کت و شلواری هاشونو از اینجا می خرن. حدود پنج تا مشتری هم هستن که سال هاست میان از اینجا خرید می کنن.
لیسانس ادبیات دارد. تحصیلنموده دانشگاه تهران است و از آن موقع ها فقط نام یکی از استادانش را به خاطر دارد خانم شیبانی. اهل شعر و شاعری است اما شغل پارچه فروشی را انتخاب نموده و با گذشته های لاله زار خاطره بازی می نماید: این لاله زار دیگه مث قدیم نمیشه. همه پارچه های ما خارجیه و خیلیا توان اقتصادی خرید ندارن. الان کمتر آدمی پیدا میشه که بیاد متری 500 هزار تومن پارچه بخره و دو میلیون تومنم پول دوخت بده. دیگه امکان پذیر نیست.
یادی از مشتری های قدیمش هم می نماید: عباس قادری هم چند باری به مغازه ام سر زد و پارچه خرید اما مشتری ثابتم نبود. اون موقع ها خیلی از مردم شبای آدینه می رفتن سعدآباد و یه ساندویچی می خوردن. یه بارم تختی رو اونجا دیدم. من کم سن و سال بودم و تختی سن و سالی داشت. یه باره دیدم تختی دستشو گذاشت روی شونم و گفت آقا اسکندر سلام. تختی دنیای تواضع بود. زیرزمین همینجا کافه علی بابا بود. افق طلایی، کریستال و ماکسیم کافه های این اطراف بودن و خیلی وقته که دیگه از صاحب کافه های قدیمی خبری نیست. دخترم، من حسرت هیچی رو نمی خورم اما گذشته ها یه چیز دیگه بود.
زمان قدیم اینجا تا لاله زار پایین که حالا الکتریکی شدن پارچه فروشی بود. هنوزم خیلی از پارچه های من از اون روزا مونده که جنسشون ترک و انگلیسیه. حالا حدود 25 سالی میشه که مغازه های اینجا تبدیل به بورس الکتریکی شده. منم سالها پیش می خواستم از ایران برم اما قسمتم نشد. الانم آدمای زیادی میان که سرقفلی مغازه رو بخرن اما من سرم با اینجا گرمه. این خونه ها رو می بینی؟ خیلی از آدما تو خونه های بالای این مغازه ها زندگی می کردن که وقتی خیابون شلوغ شد کم کم جمع کردن رفتن. حالا دیگه خیلیاشون مغازه یا انبار وسایل الکتریکی شدن. اومدن خیابونا رو تنگ و پیاده روها رو عریض کردن. شما بیا ببین بعدازظهرا که می خوان یه باری خالی کنن چه گرفتاری و ترافیکی میشه.
کمی پایین تر از مغازه آقا اسکندر کنار زرق و برق نورهای الکتریکی فروشی، چراغ مغازه ای که درش بسته روشن است. کلاه های فرنگی و آفتابی پشت ویترینش رنگ باخته اند. داخل مغازه تا سقف پر از کیسه های لباس است. فروشنده یک مرد مسن است با ریش ها و موهای سپید و چند دندان به جای مانده. دیگر حال و حوصله ای برای مرور خاطرات برایش نمانده: حرفای من به چه درد می خوره؟ بیا درباره این پیاده روها بنویس. ببین همش موتور میره و میاد. یه خانوم نمی تونه با خیال راحت تو خیابون قدم بزنه.
بیشتر از 70 سال دارد. بازنشسته مخابرات است و 50 سالی می گردد مغازه کلاه فروشی دارد، عصرها سری به مغازه اش هم می زده. حالا هم دلی کار می نماید و ساعت 12 ظهر سری به مغازه می زند و مشتری های خودش را دارد: هنوزم مشتریای 15 سال پیشم میان میگن فلان کلاهی که ازت خریدیمو داریم، یا فلان کرواتی که ازت خریدیم همون شکلی مونده.
مابین صحبت هایش موتوری از بینمان رد می گردد. عصبانی می گردد و می گوید: ببین چه بی فرهنگن! بیا درباره اینا بنویس. شاید یه کسی پیدا بشه بخونه.
منبع: همگردی